کد مطلب:314415 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:205

تو چرا به این طلبه گفتی این طلبه ها مردم آزارند
جناب حجت الاسلام آقای شیخ محمدعلی صفری سیف الدین هشترودی طی مرقومه ای نقل می كنند:

یادم می آید تقریبا در سال 58 یا 59 شمسی استاد ما مرحوم آقای حاج میرزا آقا باغمشه ای تبریزی برای زیارت حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام به قم مشرف شده بودند و بنده هم برای تحصیل علوم دینی تازه به قم آمده بودم و در مدرسه ی حجتیه در منزل یكی از دوستان می ماندم. ایشان در حیاط مدرسه مرا دیدند و فرمودند: تعدادی كتاب مكاسب و شرح مكاسب شهیدی تبریزی رحمة الله علیه را آورده ام می خواهم به طلبه های درس خوان كه این كتاب ها را ندارند بدهی. من هم قبول كردم و قرار گذاشتیم شب برویم كتاب ها را بیاوریم. در همان روز بعد از نماز مغرب و عشا از جلو حرم سوار یك تاكسی شدیم تا به خانه ی دامادش كه اواخر خیابان آذر بود برویم آن جا كتاب ها را بیاوریم. ما تا رسیدیم به خیابان آذر و قدری راه رفتیم راننده تاكسی روی گرداند به ما گفت: حاج آقا من یك دوستی دارم آن هم راننده تاكسی است، چند روز است كه تاكسی خودش را فروخته. از او پرسیدم: چرا فروختی؟ گفت: روزی یك روحانی را كه طلبه ی جوانی بود به ماشینم سوار كردم، قرار شد كه به یك محلی ببرم و كرایه را هم معین كردم و گفتم مثلا این قدر كرایه می گیرم به گمانم این جریان را كه گفت، در همان خیابان آذر اتفاق افتاده بود و راننده هم چون ما را به خیابان آذر می برد، یادش افتاده بود و نقل می كرد.

علی ای حال می گفت: وقتی رسیدم به همان محلی كه گفته بود ماشین را متوقف كردم، گفتم: آقا آن جا كه می گفتی رسیدیم پیاده شو، آن طلبه گفت: ببخشید من در محل بعدی پیاده می شوم، چون می خواهم فلان جا بروم وقتی این حرف را زد من خیلی عصبانی شدم گفتم: این طلبه ها چه قدر مردم آزارند، بنده ی خدا تو كه می خواستی به جای دیگری بروی اول می گفتی به فلان محل می روم. آن روحانی در جواب من گفت: اگر به آن جا كه می گویم بروی كرایه را زیاد می دهم و فرضا اگر به قول تو من بد و مردم



[ صفحه 354]



آزار هستم تو چرا می گویی طلبه ها مردم آزارند. راننده تاكسی گفت: من اهمیت ندادم و آن روحانی را در همان محلی كه می گفت، بردم و پیاده كردم و كرایه را هم گرفتم. در همان شب در خواب دیدم در یك صحرای بزرگ هستم مثل صحرای محشر و مردم زیادی هم در آن جا هستند، به نظرم آمد كه به اعمال این ها رسیدگی می كنند و یك دفعه به یك طرف نظرم افتاد دیدم عده ای را در صفی سرپا نگه داشته اند و امام زمان حضرت حجت ابن الحسن العسكری عجل الله تعالی فرجه الشریف هم شمشیر به دست ایستاده، یك نفر یك نفر اهل آن صف را به جلو می خواند و می فرماید: بیا جلو، وقتی آن شخص به مقابل امام علیه السلام می رسید، با شمشیر او را می كشت. فهمیدم این افراد گناهشان این است كه باید به قتل برسند حالا چه گناهی داشتند خدا می داند، و من در حالی كه با وحشت و ترس و لرز نگاه می كردم یك دفعه از ذهنم گذشت كه نباشد من را هم وقتی دید صدا بزند و بگوید بیا جلو و گردن من را هم بزند. می گفت این كه از ذهنم گذشت، بعد به من اشاره كرد: بیا جلو من هم اطاعت كردم و بلافاصله رفتم به طرف حضرت تا رسیدم به مقابلش. امام زمان علیه السلام شمشیرش را بلند كرد كه به سر من بزند، یك دفعه من گفتم: یا حضرت عباس، همین كه گفتم یا حضرت عباس، آقا شمشیرش را نگه داشت و به من نزد. بعد فرمود: اگر نام عمویم عباس را نمی آوردی با این شمشیر تو را قطعه قطعه می كردم. تو چرا به این طلبه گفتی این طلبه ها چه قدر مردم آزارند تو نمی دانی كه این ها بی صاحب نیستند.

راننده تاكسی نقل كرد رفیقم گفت: وقتی بیدار شدم از گفته ی خود پشیمان شدم و بعد تصمیم گرفتم ماشین را بفروشم تا دفعه دیگر نظیر این جریان به سرم نیاید.

عباس برادر جوانم



ای سرو بلند بوستانم

ای بلبل باغ و گلستانم



ای ماه منیر آسمانم

سقای گروه تشنگانم



عباس برادر جوانم





[ صفحه 355]



ای كشته ی پاره پاره ی من

ای دست تو دست چاره ی من



در برج وفا ستاره ی من

ای شمع و چراغ دودمانم



عباس برادر جوانم



در دیده چه ماه من تو بودی

سقای سپاه من تو بودی



هم پشت و پناه من تو بودی

بعد از تو چگونه زنده مانم



عباس برادر جوانم



برخیز كه یاوری ندارم

غیر از تو برادری ندارم



من شاهم و لشكری ندارم

تنها و غریب و خسته جانم



عباس برادر جوانم



از چیست چنین فتاده ای زار

چون شد علم تو ای علمدار؟



برخیز تو مشك آب بردار

می بر تو برای كودكانم



عباس برادر جوانم



صد حیف ز قامت رسایت

افسوس ز غیرت و وفایت



خواهم كه برم به خیمه هایت

اما چه كنم نمی توانم



عباس برادر جوانم



دیدی كه فلك به ما چه ها كرد

ما را به غم تو مبتلا كرد



كی دست تو از بدن جدان كرد

فریاد ز دست دشمنانم



عباس برادر جوانم



بودی تو انیس و غمگسارم

بودی ز پدر تو یادگارم



بودی تو شجاع نامدارم

بی روی تو من چسان بمانم



عباس برادر جوانم [1] .



[ صفحه 356]




[1] درر الأشعار در مناقب و مصائب رسول اكرم و ائمه ي اطهار عليهم السلام، ص 260 - 258، ديوان عالم جليل القدر و محدث عظيم الشأن شيخ محمدرضا دروديان تفرشي نقوساني، چاپ زمستان 1369 ش.